هانا و هیلدا

اولین یلدای هانا

دخترکم اولین یلدات مبارک خیلی خوشحالم که امسال تو کنارمون بودی یلدای امسال خیلی شور شوق داشتم برات پاپوش و هد درست کردم حتی لباس یلداییت هم خودم درست کردم اینم پاپوشات دوست داشتم یلدا همه دور هم باشیم ولی متاسفانه امسال عمه هات نبودن ولی خیلی خوش گذشت رفتیم خونه عزیز محمد عمواینا هم بودن راستی چند روز قبلش بردمت اتلیه عکست خیلی بانمک شدش ولی خیلی اذیتم کردی میخواستی کل دکور اونجارو بهم بریزی همه چیز برات جذابیت داشت چقدر طول کشید تا یه عکس ازت بگیریم اصلا یه جا نمیموندی آخرشم تو عکسات اصلا نخندیدی    ...
30 آذر 1398

گوشوارهات خیلی نازن گل مامان

چند روز پیش با مادرجون رفتیم برات گوشواره خریدیم خیلی خشگل شدن خیلی بهت میاد مثل ماه شدی اولش نمیذاشتی برات بندازم حتی سوراخ گوشتم خون اومد دلم نیومد دیگه بندازم برات اشکم دراومد وقتی خواب بودی دوباره با ترس ولرز انداختم نفهمیدی خدارو شکر که گوشاتو اذیت نمیکنه   ...
12 آذر 1398

فرنی خوردن هانا

شش ماهه شدی و دکترت بهم گفت میتونم غذای کمکیتو شروع کنم امروز برات فرنی درست کردم اما اصلا دوست نداری همش تف میکنی بیرون خیلی شیرین بازی دراوردی لباتو محکم فشار میدادی بهم نمیذاشتی قاشق رو بزارم تو دهن کوچولوت  گذاشته بودمت روی تختت خیلی ذوق میکردی صدات میکردم برمیگشتی عقب با ذوق میخندی برام نفسم خیلی شیطون شدی سینه خیز هر جا میخای میری البته خیلی هم خطر ناک چند روز پیش نزدیک بودپایه گلای کاکتوس رو بندازی روسرت چند روز پیش رفته بودی زیر میز دنبال جغ جغت   ...
7 آذر 1398

شش ماهگیت مبارک دلبندم

امروز شش ماهه شدی دختر یکی یدونم شش ماهه که اومدی تو زندگی منو بابا روز به روز داری خشگل ترو با نمک تر میشی منو بابا عاشقتیم جونمون شدی تازگیا یاد گرفتی هی میگی بابا دل بابات غش میره وقتی میگی بابابا..امروز واکسنتو زدم خیلی درد داشت خیلی گریه کردی نمیدونستیم چیکار کنیم منو بابا هم دیگه میخواستیم با تو گریه کنیم   ...
4 آذر 1398
1